از سال گذشته تا کنون ، از همان زمانی که از سفر عتبات بازگشتم ، گاهی از شبها که خواب آنجا و زیارت را می دیدم ، همیشه در خواب هایم یا در مسجد کوفه از کاروان جا می ماندم یا هنگامی که نیمه شب و در تاریکی به زیارت حرم امام علی ع می رفتم در کوچه پس کوچه های نجف راه را گم می کردم و با خوف و وحشت از خواب بیدار می شدم.

دیشب بعد از یکسال کابوس زیارت ! ( برایم عجیب بود که چرا زیارت در خواب برایم کابوس وار است !) ، خواب زیارت این بار فرق می کرد. خواب آرام و حس آرامشی که پس از بیدار شدن به من دست داد ، دوباره شور و شوق زیارت را در من زنده کرد. گویی به زیارت واقعی رفته بودم نه اینکه خواب بوده است. چرا که بعد از هر زیارت دقیقا همین حس و آرامش را داشتم همانند امروز صبح و بعد از بیداری همان حس را در زیارت های سال گذشته ام در عتبات بی هیچ کم و کاست لمس کردم.

اکنون یاد خلوت ها و زیارت های نیمه شب افتادم وقتی که نیمه شب ها بیدار می شدیم از خوابی که نمی توان آن را خواب نامید چرا که زمانی که روی تخت ام که کنار پنجره بود دراز می کشیدم و صدای مداحانی که زیارت می خواندند – با لهجه ی زیبای عربی – از حرم شنیده می شد ، گویی مقامه یی می خواندند و با شنیدن صدایشان که روح را نوازش می دادند، دلم به سوی حرم پرواز می کرد و حس می کردم که زمین مرا نفرین می کند وقتی در صد متری حرم هستم ولی در خواب ام . چگونه به خواب می رفتم وقتی روحم پر می کشید به سوی کسی که تمام هستی ام را از عنایت او می دانم . ولی جسمم ضعیف بود و لاجرم باید با خوابی کوتاه به جسمم استراحتی می دادم که بتوانم روزهای باقیمانده ی سفر را با توانی بالاتر به عبادت و زیارت مشغول باشم.

از خواب کوتاه به نیمه شب ها بیدار می شدیم و به سمت حرم می رفتیم تا روح و جان خود را دوباره احیا کنیم و سپیده دمان با جسمی سبک و روحی که به آسمان پرکشیده بود و زمین را تاب و توان نداشت باز می گشتیم . عشق قرار از من گرفته بود . چگونه می توانستم باز گردم وقتی دلم را جا گذاشته بودم.

روز اول وقتی وارد هتل شدیم به ما نشانی می دادند و راه حرم را یادمان دادند.

اولین زیارت وقتی دست و دلم می لرزید و هیجان زده بودم و شوق دیدار و عشق چنان بر من مستولی شده بود که بی شک با چشم هایی بسته می توانستم راه را بیابم . چرا که عاشق را هیچ رد و نشانی نیاز نیست . عاشق را هیچ چشمی نیاز نیست . تنها با چشم جان می توان راه را یافت و به مقصد رسید، بی هیچ اشتباهی .

سپیده دمی را به یاد می آورم که از حرم باز می گشتیم و همانگاه که درک عشق به غایت رسیده بود به شکرانه ی این درک، کبوتران حرم را دانه پاشاندم . و خدا را شکر گفتم و همان لحظه به آسمان نگاه کردم ، آسمان گویی هیچ فاصله ای از ما نداشت و چقدر نزدیک بود و چونان نزدیکی اش را حس می کردم که اگر دستم را به سوی آن دراز می کردم بی شک می توانستم ابرهایش را لمس کنم . و گذر زمان را نمی توانستم حس کنم چرا که آنجایی که من قدم گذاشتم خالی از مکان و زمان بود.

آرام جایی ورای زمین . آن مکان زمینی نبود و متعلق به هیچ کجای این سیاره نبود. گوشه ای از بهشت گمشده بود . چه می گویم ! دیگر گمشده نبود چرا که عاشقان حقیقی ِ زمینی آن را یافتند و تنها کسانی که به میهمانی آن مکان دعوت می شوند، درمی یابند آنهایی که آنجا آرمیده اند را نمی توان مرده حس کرد.

نوازشگر روح بودند در هنگام زیارت . و جان های غمین ما را مرهمی بودند. یاریشان را حس می کردی وقتی با آنها درد ِ دل می گفتی . دردی که هیچ کس جز آنها نمی تواند مرهمی بگذارد.

اشک های بر گونه ها از غم و اندوه ِ دل نبود بلکه از شادی بود و شوق . همه گان می دانند اشک شوق چیست . اما اشک شوق واقعی را تنها در این مکان ها می توان از چشم ها به گونه ها هدیه داد. و این اشک ها روح و دل ها را سیقل می دهند.

آنجا دیگر از کینه و سیاهی خبری نیست . تنها نور و شور و امید است که قلب ها را تسخیر می کند.

اکنون بی صبرانه انتظار می کشم زیارتی دیگر را . زیارتی خاص . دوست می دارم میهمان خاص آن خاصان ِ خدا باشم . خاص بودن را تنها زمانی می توان درک کرد که در آن موقعیت قرار گرفته باشی و با درک عنایت ها شان خود را میهمانی خاص ببینی . و تنها کسانی به این درک می رسند که دل را خالی کنند از هر چه بدی ست .

خداوندا خواهم که دل را بیاسایم دمی در خلوتگاهانی که گوشه ای از بهشت ات است . پس کمکم کن تا لایق آن باشم که در این مکان ها با روحی پاک قدم گذارم وقتی که تو و خاصانت مرا دعوت می کنید .

پس لحظه ها را می شمارم تا لحظه ی دیدار ...