گم شدم

سلام.
یه چند روزی میخوام برم گمشده ام رو پیدا کنم.
تازه دارم می فهمم که این همه سال چه بی هدف زندگی کردم، اصلا زندگی نکردم!
زندگی که در جهل باشه مگه میشه اسمش رو زندگی گذاشت!
تازه روشن شدم. عنایت خدا و لطفش شامل حالم شده که برم و گمشده ام رو پیدا کنم.
فعلا چیزی راجع بهش نمی گم . وقتی دست پر برگشتم میام ، وگرنه به خدای احد و واحد دیگه نمیام.
دیگه نمی خوام این زندگی رو وقتی که ... نباشه!

خدایا خودت دعوتم کردی پس خودت هم کمکم کن!
یا الله یاالله یاالله
یا رب یا رب یا رب

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.


نظر رو برای این پست آزاد میذارم .

رویای زیارت

از سال گذشته تا کنون ، از همان زمانی که از سفر عتبات بازگشتم ، گاهی از شبها که خواب آنجا و زیارت را می دیدم ، همیشه در خواب هایم یا در مسجد کوفه از کاروان جا می ماندم یا هنگامی که نیمه شب و در تاریکی به زیارت حرم امام علی ع می رفتم در کوچه پس کوچه های نجف راه را گم می کردم و با خوف و وحشت از خواب بیدار می شدم.

دیشب بعد از یکسال کابوس زیارت ! ( برایم عجیب بود که چرا زیارت در خواب برایم کابوس وار است !) ، خواب زیارت این بار فرق می کرد. خواب آرام و حس آرامشی که پس از بیدار شدن به من دست داد ، دوباره شور و شوق زیارت را در من زنده کرد. گویی به زیارت واقعی رفته بودم نه اینکه خواب بوده است. چرا که بعد از هر زیارت دقیقا همین حس و آرامش را داشتم همانند امروز صبح و بعد از بیداری همان حس را در زیارت های سال گذشته ام در عتبات بی هیچ کم و کاست لمس کردم.

اکنون یاد خلوت ها و زیارت های نیمه شب افتادم وقتی که نیمه شب ها بیدار می شدیم از خوابی که نمی توان آن را خواب نامید چرا که زمانی که روی تخت ام که کنار پنجره بود دراز می کشیدم و صدای مداحانی که زیارت می خواندند – با لهجه ی زیبای عربی – از حرم شنیده می شد ، گویی مقامه یی می خواندند و با شنیدن صدایشان که روح را نوازش می دادند، دلم به سوی حرم پرواز می کرد و حس می کردم که زمین مرا نفرین می کند وقتی در صد متری حرم هستم ولی در خواب ام . چگونه به خواب می رفتم وقتی روحم پر می کشید به سوی کسی که تمام هستی ام را از عنایت او می دانم . ولی جسمم ضعیف بود و لاجرم باید با خوابی کوتاه به جسمم استراحتی می دادم که بتوانم روزهای باقیمانده ی سفر را با توانی بالاتر به عبادت و زیارت مشغول باشم.

از خواب کوتاه به نیمه شب ها بیدار می شدیم و به سمت حرم می رفتیم تا روح و جان خود را دوباره احیا کنیم و سپیده دمان با جسمی سبک و روحی که به آسمان پرکشیده بود و زمین را تاب و توان نداشت باز می گشتیم . عشق قرار از من گرفته بود . چگونه می توانستم باز گردم وقتی دلم را جا گذاشته بودم.

روز اول وقتی وارد هتل شدیم به ما نشانی می دادند و راه حرم را یادمان دادند.

اولین زیارت وقتی دست و دلم می لرزید و هیجان زده بودم و شوق دیدار و عشق چنان بر من مستولی شده بود که بی شک با چشم هایی بسته می توانستم راه را بیابم . چرا که عاشق را هیچ رد و نشانی نیاز نیست . عاشق را هیچ چشمی نیاز نیست . تنها با چشم جان می توان راه را یافت و به مقصد رسید، بی هیچ اشتباهی .

سپیده دمی را به یاد می آورم که از حرم باز می گشتیم و همانگاه که درک عشق به غایت رسیده بود به شکرانه ی این درک، کبوتران حرم را دانه پاشاندم . و خدا را شکر گفتم و همان لحظه به آسمان نگاه کردم ، آسمان گویی هیچ فاصله ای از ما نداشت و چقدر نزدیک بود و چونان نزدیکی اش را حس می کردم که اگر دستم را به سوی آن دراز می کردم بی شک می توانستم ابرهایش را لمس کنم . و گذر زمان را نمی توانستم حس کنم چرا که آنجایی که من قدم گذاشتم خالی از مکان و زمان بود.

آرام جایی ورای زمین . آن مکان زمینی نبود و متعلق به هیچ کجای این سیاره نبود. گوشه ای از بهشت گمشده بود . چه می گویم ! دیگر گمشده نبود چرا که عاشقان حقیقی ِ زمینی آن را یافتند و تنها کسانی که به میهمانی آن مکان دعوت می شوند، درمی یابند آنهایی که آنجا آرمیده اند را نمی توان مرده حس کرد.

نوازشگر روح بودند در هنگام زیارت . و جان های غمین ما را مرهمی بودند. یاریشان را حس می کردی وقتی با آنها درد ِ دل می گفتی . دردی که هیچ کس جز آنها نمی تواند مرهمی بگذارد.

اشک های بر گونه ها از غم و اندوه ِ دل نبود بلکه از شادی بود و شوق . همه گان می دانند اشک شوق چیست . اما اشک شوق واقعی را تنها در این مکان ها می توان از چشم ها به گونه ها هدیه داد. و این اشک ها روح و دل ها را سیقل می دهند.

آنجا دیگر از کینه و سیاهی خبری نیست . تنها نور و شور و امید است که قلب ها را تسخیر می کند.

اکنون بی صبرانه انتظار می کشم زیارتی دیگر را . زیارتی خاص . دوست می دارم میهمان خاص آن خاصان ِ خدا باشم . خاص بودن را تنها زمانی می توان درک کرد که در آن موقعیت قرار گرفته باشی و با درک عنایت ها شان خود را میهمانی خاص ببینی . و تنها کسانی به این درک می رسند که دل را خالی کنند از هر چه بدی ست .

خداوندا خواهم که دل را بیاسایم دمی در خلوتگاهانی که گوشه ای از بهشت ات است . پس کمکم کن تا لایق آن باشم که در این مکان ها با روحی پاک قدم گذارم وقتی که تو و خاصانت مرا دعوت می کنید .

پس لحظه ها را می شمارم تا لحظه ی دیدار ...

عشق کولی وار

بعضی وقتها که به رفتار آدم های اطرافم توجه می کنم ، از کارها و رفتارها و عادات روزمره ی آنها متعجب می شوم . گاهی ما آدمها چه موجودات عجیبی می شویم! و بعضی وقتها غافل می شویم از اینکه کمی دقت کنیم که شایسته ترین کارها را انجام دهیم . کارهایی که شایسته ی آدمی بودن ماست.

انگار هم رنگ جماعت شدن یک امر عادی ست و برای همه گان یا شاید اکثریت ما اتفاق بیوفتد که چنین رفتار کنیم. حالا ممکن است فرقی هم برایمان نکند که این رنگ ، رنگ شیطانی باشد یا رنگ رحمانی . فقط می خواهیم دلپسند مردم باشیم ( شخصیت های رمان سکه سازان – از آندره ژید هم، چنین بودند . سکه سازان کسانی بودند که خودشان را به شکل مورد پسند معشوقشان در می آوردند و عاشق طوری رنگ عوض می کرد که دل محبوب خویش را به دست آورد ، بی آنکه به این بیاندیشد که شاید شخصیت واقعی خودش دلپسندتر و مقبول تر از شخصیت جدیدش باشد. تنها عشق برایش مهم بود و رسیدن به هدف ...)

اما گاهی ما آدمها وقتی پای منافعمان در میان باشد دیگر هیچ کس را نمی شناسیم . دیگر به این فکر نمی کنیم که اصلا برای چه به این دنیا هبوط کرده ایم و این چند روزی که در این تبعیدگاه میهمان هستیم چقدر خوب می شود اگر به یکدیگر محبت کنیم و همدیگر را دوست داشته باشیم . که سختی تبعید آسان تر شود.

همیشه  عشق و عاشق بودن تاوان داشته است . تنها عشقی که هیچ گاه تاوان نداشته و ندارد ، عشق خداست و کسی که عاشق اوست هیچ گاه قلبش از این حس حزین نخواهد بود . بلکه هدیه و پاداش چنین عشقی ، شادی و شعف است .

عشق انسان ها به یکدیگر همیشه تاوان داشته . عشق به همسر و فرزندان ، عشق به خواهر و برادر ، عشق به پدر و مادر .

از آدم هایی تعجب می کنم که با وجود عشق به همسر و فرزندانش باز هم به پیروی از هوس اش به سراغ عشق های دیگر می رود . در اطرافم بارها و بارها دیده ام زن یا مردی را که به همسرش خیانت می کند و به دنبال عشق دیگری می رود ! آیا جدایی زیباتر از خیانت نیست ؟ به نظر من بزرگترین خیانت زمانی ست که به یکدیگر محبت کنیم بی احساس عشقی !

آن روز که تعلیم تو می کرد معلم           بر لوح تو ننوشت مگر حرف وفا را !

از آدم هایی متعجبم که عشق به خواهر یا برادرشان را تنها به خاطر مال دنیا یا ارثیه برای همیشه فراموش می کنند و ترک رابطه می کنند. حتی شنیدم که در چند خیابان پایین تر از مکانی که زندگی می کنم سه برادر در تقسیم ارث وقتی فهمیده بودند که برادر بزرگتر سه – چهار میلیون اضافه تر برداشته بود با هم درگیر می شوند و در این درگیری یکی از برادرها کشته می شود.

تو مردم بین که چون بی رای و هوشند            که جانی را به نانی می فروشند !

و شاهد آن بوده ام که وقتی پدری در کهن سالی تصادف می کند و مجبور می شود خانه و اندک پس اندازش را برای دیه صرف کند . تنها دارایی اش خانه ای بود که سال ها پیش به دست یکی از پسرانش سپرده بود و آن پسر آن خانه را تبدیل به مکان تجاری کرد و وقتی پدرش نیازمند بود به جای اینکه کمکش کند و خانه را برایش خالی کند یا جایگزین کند شروع کرد از آب گل آلود ماهی گرفتن و ملک را به قیمت خیلی پایین تر از پدرش خرید و پدرش با آن پول خانه ای خریداری کرد که در پیری سرپناهی داشته باشد . با این کار بقیه ی پسرهایش با او ترک رابطه کردند . تنها به خاطر اینکه تنها ارثیه ی شان را فقط به یک پسر داد. تعجب می کنم از رابطه ی عاطفی این پسرها که پدرشان را تنها برای مال و ثروتش می خواستند و حالا که دیگر ثروتی ندارد از او دل بریدند. خدا را شاهد می گیرم که یکی از پسر ها که پدر و مادرش را بیمه کرده بود ، بعد از این ماجرا بیمه را قطع می کند!

وقتی این پدر در باغ ها کشاورزی می کرد و تنها به عشق این پسرها زحمت می کشید ، هیچ گاه تصور نمی کرد روزی آن همه زحمت و سختی که در جوانی به خاطر عشق به فرزندانش متحمل شد بی حاصل باشد.

ماجراهای زیادی ممکن است اطرافمان اتفاق بیوفتد که همه شان عبرت آموز است و گاهی با شنیدن و دیدن این اتفاقات به قداست عشق شک می کنیم .

ترانه های کولیان مخصوصا کولیان اسپانیایی بسیار زیباست . ترانه هایی عاشقانه که صادقانه احساس زیبایشان را بیان میکنند. ای کاش عشق ما هم به خدا چنین کولی وار بود.

یکی از ترانه هاشان چنین معنا دارد ؛ من یک کولی هستم و عشق تمام زندگی من است و بی عشق جاودانه نخواهم بود . چگونه در یادها زنده بمانم اگر قلبم از عشق خالی باشد ...

(البته اصل ترانه به زبان اصلی اسپانیایی ، کمی متفاوت است. من آن را بازسرایی کردم)

 تنها عشق جادوانه و مقدس، عشق خدا به انسان است . که ای کاش همه ی ما لایق چنین عشقی باشیم و هیچ گاه دل را که حرم اوست ، به عشق های باطل اختصاص ندهیم.

من هستم ، و می خواهم جاودانه باشم . می خواهم با عشق تو و عاشق تو بودن جاودانه شوم . من هستم و خواهان آنم که باشی در زنده گی ام . و هستِ من تنها با تو معنا می گیرد . چگونه می توانم لحظه ای را بی عشق تو سپری کنم !

من عاشقم و عشق من عشقی ست کولی وار ...