علت اینکه من در وبلاگم مطالب سیاسی رو نمی نویسم اینه که سیاست از نظر من یه بازی کثیفه ! و من دوست ندارم وبلاگم رو آلوده کنم!

پدر و مادرهای ما همیشه میگن نسل ما نسل سوخته است . اما باید بهشون بگیم که ما بیشتر از شما سوختیم و خاکستر شدیم . اگر فریاد شما به جایی رسید ، فریاد ما به هیچ جا نخواهد رسید و در نطفه خفه می شود.

(لورکا میگه : فریاد در باد سایه ی سروی به جای می گذارد/ بگذارید درین کشتزار گریه کنم/ در این جهان همه چیزی در هم شکسته ، به جز خاموشی هیچ بر جای نمانده است/ بگذارید درین کشتزار گریه کنم/ ... )

نسل من و تو خیلی تاوان داد.

یکی از کسانی که تاوان سختی داد من بودم و کسانی که شرایطی مثل شرایط من رو تجربه کردند.

بزرگترین تاوانی که دادم از دست دادن تنها خواهرم بود که به اندازه ی جانم دوستش داشتم. اون رو از دست دادم وقتی که مجبور شد با شوهرش به کشور دیگه ای پناهنده بشه!

او مجبور شد شوهرش رو همراهی کنه چرا که زنه و زن وظیفه داره در هر شرایطی همراه و هم گام شوهرش باشه!

چند وقت پیش ، وقتی که هنوز درد فراقش تازه بود و غم تمام وجودم رو تسخیر کرده بود ، عروسمون همراه برادرم از بیرون اومدند و وقتی وارد شد پدرم رو صدا زد و وقتی صداش رو شنیدم یک لحظه تصور کردم خواهرمه که داره بابام رو صدا میزنه و مات و مبهوت به دنبال صاحب صدا میگشتم . و وقتی به خودم اومدم ، دیدم دچار اشتباه شدم و صاحب صدا نیلوفرم نبود و او حالا حالاها نخواهد آمد!

شعر زیر (البته نمی توان اسمش رو شعر گذاشت ) چرا که میدونم آنقدر ارزش ادبی نداره ولی میشه گفت دل نوشته است که میخوام اونو تقدیم به نیلوفرم کنم . تنها خواهرم که به اندازه ی هستی ام دوستش دارم و هر لحظه دوریش برام بسیار سخت و طاقت فرساست . امیدوارم روزی برسه که این فراق به پایان برسه و من دوباره بتونم اونو در آغوش بگیرم و بوش کنم  و از لذت خواهر داشتن دوباره بهره مند بشم.آمین


 لحظاتی جان کاه

به سنگینی سربی داغ می ماند به سینه گاه

و سوز سرمایی عجیب پیرامونت را گرفته است

وقتی اینجا

هیچ چیز

هم شکل و هم صدای روح ات نیست

و زمان ، که چه سنگین می گذرد

در غربت غروب گاهان

و بی ثباتی روزها

و حس غریبی ی آشنایی

تکرار می شود در گم لحظه ها

در فریاد ناگهانی اش

وقتی که صدا زد

بابا ! بابا !

و من خیره به عکس ات

سنگینی ِ زمان را حس کردم باز

وقتی صدایی که شکل صدایت بود

فهمیدم

وهمی بیش نبود

و این بار نیز گم می شوم در بی حدودی ِ نگاه ات

خیره به عکس ات

در سکوتی که دیگر

شکل صدای تو را ندارد!

و اینجا تنها صدای هق هقی می آید

به نیمه شب جمعه ای ...